سه ماه اول ماموریت هر طور بود سپری شد . در پایان ماه سوم بود که به ما از تحرک و آمادگی نیروهای ایرانی جهت از سرگیری یک تهاجم اطلاع دادند . البته ما از طریق عکسهای ماهواره ای و هواپیماهای شنا... ادامه مطلب
جنگ در دو قسمت پاسگاه الدراجی بشدت ادامه داشت . گردبادهای غبار آلود نیز در میان معرکه می وزید و تنوره می کشید و به سمت ما هجوم می آورد . روز اول با پاتک ها و مقاومت ایرانی ها به پایان رسید .... ادامه مطلب
نیروهای ایرانی در شب سوم مورخ ۱/۸/۱۹۸۳ حمله خود را علیه چندین گردان ما از سر گرفتند. تاریخ حمله مصادف با برگزاری جشن های ملی در عراق بود . در این حمله چندین واحد نظامی عراق به دست ایرانیها ک... ادامه مطلب
محاصره هنوز شکسته نشده بود . من نا امید بودم . لحظه ها به سختی می گذشتند . پاره ای از سربازان مدام از من سر نوشت خود را جویا می شدند ، اما من جوابی برای گفتن نداشتم . حتی یکبار سر یکی از آنه... ادامه مطلب
ما منطقه را زیر نظر گرفته بودیم ، در آن لحظه یک جنگنده عراقی از فراز سرمان سریع گذشت و بسوی مواضع ایرانیها رفت، در ضمن واحد تانک های ما اشتباها چندین بار به جای زدن خاکریز ایرانیها اقدام به... ادامه مطلب
دیری نگذشت که صدای شلیک ایرانیها به تدریج خاموش شد و ما نفسی براحتی کشیدیم . در آن لحظه یکی از سربازان با لحنی معنی دار گفت : مطمئن باشید که این آرامش به خاطر آن است که ایرانیها حالا مشغول ن... ادامه مطلب
باری ، توپخانه ما گلوله های خود را کورکورانه در وسط میدان نبرد شلیک می کرد . خورشید ، که تمام شب در اثر صدای گلوله ها ناآرام بود با بی میلی از مشرق طلوع کرد. با روشن شدن هوا تیراندازی بسوی م... ادامه مطلب
باری ما تشنگی خود را برطرف کردیم ، اما روز هشتم را کماکان در محاصره ایرانیها بودیم، اوضاع لحظه به لحظه وخیم تر می شد. بر تعداد زخمیها افزوده شده و نارضایتی در میان افراد سیر صعودی داشت . حتی... ادامه مطلب
هوا داشت تاریک می شد و صدای گلوله ها آرامش طبیعت را به هم زده بود . پس از مدتی پیاده روی به دهانه دره ای رسیدیم . تاریکی تیره تر شده بود . ما در آنجا به استراحت پرداختیم . دوباره چشمم به سرب... ادامه مطلب
در جنگ لعنتی ، ما وابسته به چیزی بودیم که آن را وطن می نامیدیم. من افسر بودم و جنگ هایی را که از سرگذرانده ام، به یاد می آورم .. . آن روزها درک و احساس همگان، در جهت جنگ و همراه با آن رهبر ش... ادامه مطلب
بعد از رسیدن به مقر هنگ و خوردن غذاهای گرم با فرمانده هنگ او گفت : من امشب شراب نمی نوشم ؛ مقداری آبجو می خورم ؛ زیرا بهتر از شراب است و به انسان نیرو می بخشد . بله قربان ! آبجو بهتر است .... ادامه مطلب
ساعت 30/4 روز دوشنبه 23/ 6/ 1984 ، عملیات با رمز پیروزی از آن ماست شروع شد . سرهنگ هیثی در خط مقدم حاضر بود و من فرمانده گروهان اول بودم . وظیفه گروهان ما ، به تصرف در آوردن ارتفاع 1026 بود... ادامه مطلب
سر انجام در ساعت 12 ظهر روز دوشنبه ، دستوری که باید صادر می شد ، به دستمان رسید . اما رزمندگان اسلام ؛ پیشروی خود را در مناطق سید صادق و پنجوین ادامه دادند . شکست ما ، برگ پیروزی را در دست... ادامه مطلب
بعد از آن ماهر عبد الرشید ، رویش را به طرف سرگرد حمدی المطیری کرد و گفت: – سرگرد حمدی ! – بله ، قربان ! – فرماندهی این تیپ به عهده تو . باید ضد حمله را امشب ادامه دهی .... ادامه مطلب
نمی دانم چرا اسم من در سیاهه دریافت کنندگان مدال شجاعت قرار گرفت ؛ چرا که ارتفاعات سید صادق در دست رزمندگان اسلام بود و حتی ارتفاعاتی که در اختیار ما بود ، به برکت پیشنهاد عملیاتی فرمانده هن... ادامه مطلب