همه اسکله به هم ریخت . هنوز صدای تق تق پوتینهای آنها روی کف اسکله توی گوشم است . وقتی مطمئن شدم حسابی کار از کار گذشته است که صدای آژِپر خطر اسکله در دریا پیچید . بین عربده کشیدن عراقیها ، ص... ادامه مطلب
دریا آرام بود و من تشنه بودم . پارو زدن حسابی عرقم را در آورده بود . نمی دانم چند ساعت بود که روی آب بودم .الهی هم مثل من بود . صدای نفس نفس زدنش به گوشم می رسید . دلم می خواست آب دریا شیری... ادامه مطلب
راستش شايد براي همين بود كه اينقدر كشته و مرده غواص شدن بوديم كه تير بخوري و رگههاي خونت با آب شور خليج فارس در هم بياميزد و آب تو را ببرد و كسي جز دريا نداند كه كجايي؟ به گزارش سایت ساجد... ادامه مطلب
صدای قرچ قرچ قیچی را که شنیدم ، نمی دانستم چه اتفاقی برایم افتاده است . نوک قیچی را روی شکمم احساس می کردم . می برید و با لا می آمد . من کجا بودم ؟ دلم می خواست چشم هایم را باز کنم . هر چه ق... ادامه مطلب
هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم جز تحمل . این وضعیت 45 دقیقه طول کشید . وقتی بلند شد و ایستاد ، انگار دنیا را به ما دادند . فکر کردیم می خواهد برود… ، ولی دقتی دست برد و زیپ شلوارش را پایی... ادامه مطلب
صبح روز عملیات بیت المقدس در سنگر نشسته بودیم و با دوستان مشغول گفتگو و نقل خاطرات شب گذشته بودیم که مرتضی معین با چهره ای گرفته وارد سنگر شد. گوشه ای نشست و گفت: اگر پیامی دارید، بدهید. من... ادامه مطلب
شبی برادر حسین محزونیه گفت: امشب شب تاسوعای ما و شب آخر عمر ماست می خواهیم برای حضرت ابوالفضل (ع) سینه بزنیم. چون می خواهیم فردا شب میهمان حضرت ابوالفضل(ع) باشیم. (پدرش در هیأت اصفهان میان د... ادامه مطلب
شهید زین الدین خیلی کم در مقر می ماند. شناسایی ها را خودش شخصاً انجام می داد و معبرها را چک می کرد. بعضی وقتها به من می گفت: شما نیا. می گفتم چرا؟ می گفت: «من که می روم، اجازه دارم که می روم... ادامه مطلب
در دوران جنگ، ایت الله جوادی آملی به جبهه میآمدند و به بچه ها سری میزدند و به قول معروف به رزمنده ها روحیه میدادند و از آنان روحیه میگرفتند. در یکی از این سفرها با یک نوجوان 15ـ14 سالۀ تهران... ادامه مطلب
یکی از فرماندهان جنگ میگفت: خدا رحمت کند حاج عبدالله ضابط را. برایم تعریف میکرد: خیلی دلم میخواست سید مرتضی آوینی را ببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سید مرتضی را ببینیم. خلاصه... ادامه مطلب
در منطقۀ تفحص، بدنهای شهدا پیدا نمیشد. یکی گفت: بیایید به قمربنیهاشم متوسل بشویم. نشستند و به دستهای علمدار سیدالشهداء متوسل شدند. درست است که دستهای قمربنیهاشم قطع شد، اما باب الحوائج... ادامه مطلب
شب قبل از عملیات کربلای5 خواب عجیبی دیدم. دیدم شب عملیات است و همراه بچههای گردانمان شور گرفتهایم به سر و سینه میزدیم و یا حسین یا حسین میگفتیم. با کمال تعجب دیدم که در وسط حلقة ماتم رزم... ادامه مطلب
وارد سنگر شدم و در کنار دیگر فرماندة دستهها نشستم. داشت نقشة عملیات فردا را توضیح میداد، چهرة او را با تحیر نگاه میکردم. چشمهایم را مالیدم. به چهرههای جدی، اما صمیمی بقیه بچهها نگاه کر... ادامه مطلب
کلی مرید دور خودش جمع کرده بود. ادعا میکرد امامزمان را در جبهه میبیند. با ادعای مشاهده و تعریف کردن خوابهای ملاقاتهایش رزمندهها را مجذوب خود کرده بود، بهطوریکه کارهای شخصی او را بچه... ادامه مطلب
شب عملیات رمضان من آرپیجیزن بودم و دو کمک آرپیجیزن داشتم، یک سرباز و یک بسیجی، در دل شب سیاهیها را میشکافتیم و به سمت محل از پیش تعیین شده به پیش میرفتیم. در آن میان برادری بسیجی آهست... ادامه مطلب