چند وقتی بود که شب ها دیر به خانه می آمد. پد رم نگران او بود و دائم از او سوال می کرد: شب ها کجا می روی؟ و او جواب درستی نمی داد. یک شب مادرم به او گفت: بهتر است خودت بروی دنبالش و بب... ادامه مطلب
دبیر ادبیاتی داشتیم که مخالف رژیم شاه بود و درباره فقر و تبعیض در جامعه حرف های دلنشینی می زد. یک روز عباس علی به ما گفت: بچه ها! ما نباید تحت تاثیر حرف های دبیر ادبیات باشیم. ما به او اعت... ادامه مطلب
شهید حسن کارشکی دو شب قبل از شروع حمله د ر جبهه ی مهران، تعدادی از نیروهای عراقی را با پرتاب نارنجک به هلاکت رساند. در اولین ساعات عملیات والفجر 3 و در زمانی که حمله اوج گرفته بود؛ یکی از... ادامه مطلب
موقع ناهار بود. غذا را گرم کرده و با دوستان دیگر سر سفره نشسته بودیم. در همین حین، صدای اذان بلند شد. آقای محمد نژاد از سر سفره بلند شد و رفت که نماز بخواند به او گفتیم: غذا سرد می شود و از... ادامه مطلب
مادر نشسته بود كنار پنجره و از آنجا به رد ابرها كه گله به گله آسمان غروب را سرخ كرده بودند، نگاه مى كرد. گاهى لبش تكان مى خورد و گاهى هم بر مى گشت و به قاب عكس پسرش كه روى طاقچه و كنار قرآن... ادامه مطلب
وقتي كه جنگ شروع شد ، داوطلبانه رفت به جبهه . شش ماهي سر پل ذهاب آن جا بود . پس از پايان ماموريت به پذيرش سپاه رفت تا براي ادامه ي خدمت ، لباس سبز سپاه را به تن كند . مورد پذيرش قرار گرفت و... ادامه مطلب
سلام مادرت را از فرسنگ ها راه بپذیر، بوسه من بر گونه های زیبای خداگونه تو باد. ای عزیزترین کس من بعد از خدا و پیامبران و امامان معصوم که چگونه زندگی کردن را به ما آموختند. به گزارش سایت ساج... ادامه مطلب
درآن روزهاي كه خيلي ها مردد بودند كه آيا مي شود مقاومت كرد يا نه؟ آيا مي شود درمقابل دشمنان ايستاد؟ آيا مي شود دشمن را با اين همه تجهيزات و نيرو، آن هم با دست خالي عقب راند.؟ شيخ شريف با عده... ادامه مطلب
راه آن قدر طولاني بود كه با نيم ساعت زودتر راه افتادن و يك نفس دويدن هم به اين زودي ها تمام نمي شد. آن روز هم محمد تمام راه را يك نفس دويد اما باز هم به كلاس دير رسيد. معلم داشت حضور و غياب... ادامه مطلب
فرودگاه مهرآباد که بمباران شد، سید یک ساک برداشت و رفت جنوب که ۹ ماه از او بی خبر بودیم. بعد از ۹ ماه در حالی که دستش مجروح شده بود، با ریشها و موهای بلند و ژولیده به خانه برگشت. در آن ایام... ادامه مطلب
اولین بار او را در کردستان دیدم؛ در کانون مشترک فرهنگی جهاد و سپاه در پاوه. محل کانون در ساختمان کهنه و قدیمی بود؛ با حیاطی خاکی که دور تا دور آن اتاقهایی با در و پنجره چوبی قرار داشت. محل ا... ادامه مطلب
به تو كه تبريك خويشاوندانت را به هنگام تولدشان، با شليك خمپاره به آنها گفتي و من نامه ام را به رودخانه كارون مي اندازم تا تو هنگامي كه وضو مي سازي، آن را برداري و غنچه لبت بشكفد. اي لاله ا... ادامه مطلب
همه مردم از تيرگي آسمان دلشان گرفت اما دل مادر شهيد مفقودالاثر «عبدالمجيد اميدي» در انديشه ديگري بود، او براي هزارمين بار با خود انديشيد كه “فرزندش در كجاي اين گنبد كبود آرام گرفته ا... ادامه مطلب