علی صیاد شیرازی امير سپهبد علي صياد شيرازي در سال 1323 در کبود گنبد مشهد در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. مادرش شهربانو و پدرش زياد نام داشت. پدرش، که از عشاير فارس بود، به استخدام ژاندارمري... ادامه مطلب
صندوق قرض الحسنه،كارخيري بو.د كه مشكل گشاي خيلي ازبچه ها شد.بچه هاباحقوق مختصري كه مي گرفتند، اين صندوق را راه اندختند تا آنهايي كه درمواقعي خاص، مثل بيماري احتياج به پول داشتند، بتوانند گرف... ادامه مطلب
پس از مدتي، يك بيماري داخلي گرفت ومنتقلش كردند بيمارستان. نمازهاي خالصانه وخاشعانة اودربيمارستان، دكترآنجا را متأثر كرده بود. بچه هايي كه دربيمارستان بستري بودند مي گفتند: دكترعراقي كه اورا... ادامه مطلب
ازهمان شب اول دستهاي ما آماده شد براي سينه زدن، دستهاي آنها نيز بالا رفت براي فرود كابل، باتوم، شلاق بربد نهاي نحيف. شب سوم بود كه انگارحادثة كربلا جلو چشم بچه ها مجسم شد.آن شب عراقيها نشان... ادامه مطلب
حتي فرمانده هم نتوانست آرامشان كند. در كه باز شد، 50 سرباز ريختند داخل. يكي از آن كساني كه سينه اش سرخ شده بود، خودش را خيلي زود به كليد برق رساندو… آسايشگاه، غرق تاريكي شد.تاريك شدن آ... ادامه مطلب
يك شب، يكي از بچه ها خواب مي بيند كه نگهبان دارد مي آيد و با صداي بلند(به جاي خود) مي دهد. ساير بچه ها كه خواب بودند، بر مي خيزند و همه ، سرها را مي گذارند زمين.وقتي مدت نسبتاً زيادي مي گذرد... ادامه مطلب
مجيدي كه هرگز با گردش ماه و خورشيد، در گذر زمان هيچ گونه تغييراتي در او پديدار نگشت. و همچنان همان بسيجي آرماني، ولائي اردوگاه 12 تكريت است. مجيد حتي در مطب اش نيز بسيجي است. تا تو ياد بگيري... ادامه مطلب
وقتي چشمش به من خورد، چنان لگدي به سرم زدكه نتوانستم خودم را كنترل كنم وپهن شدم روي زمين. كتك ونماز تصميم گرفتيم نمازجماعت بخوانيم. با شنيدن اين خبر،با كابل، سيمخارداروچوب افتادند به جانمان.... ادامه مطلب
9 بچهها گفتند حاج آقا اجازه بده الله اكبر بگوييم و از شما حمايت كنيم. اما ايشان گفت آنها با من كار داشتند نه شما. هيچكس هيچي نگويد. بچهها گريه ميكردند. وقتي لباسشان را در آوردند خطهاي ش... ادامه مطلب
درهمان روزهاي اول مرگ عدنان خيرالله، يكي ازمنافقها نامه اي را داده بودبه دست فرماندة اردوگاه. فرمانده ازاوپرسيده بود كه اين نامه براي چيست واوجواب داده بودكه پيام تلسيت ما است به شما. همان ف... ادامه مطلب
جمعه ها جمعه ها، روزها پرعذابي بود. نمي دانم. چرا؟ معمولاًسخت ترين شكنجه ها، كتكها وحتي بي غذاييها را روزجمعه پياده مي كردند. يكي ازشكنجه هاي چكمه پوشان بعث،زدن اسرابا كابل،ميله آهني، چوب يا... ادامه مطلب
يكي ازهمين انسانهاي مهربان ودلسوز نصيب اردوگاه ما شده بود. او شيعه بود و جون مي توانست به زبان فارسي صحبت كند، خيلي زود دست شوق وزبان شيرينش با ما پيوند خورد. گوش كردن به برنامة راديو ايران... ادامه مطلب
با عربي و فارسي دستوپا شکسته بهمان فهماند. شعبان هيچ توجهي به فرهان نکرد. فرهان هميشة خدا يک نبشي نيممتري آهني توي دستانش بود. وقتي با آن روي شانة بچهها ميزد، تا مدتي ردش ميماند. نبشي... ادامه مطلب
گفتم : يا حسين و غش كردم. همين طور رفتيم تا رسيديم شهر كربلا و رفتيم داخل خانه. بيست روز طول كشيد، تا توانستيم برسيم. غش مي كردم، به هوش مي آمدم. همين كه چشمم به گنبد مي افتاد، يا حسين مي گف... ادامه مطلب
زیر آفتاب شدید تابستان و ماه رمضان، بعثیها مقابل اسرا آب یخ میخوردند تا شاید ما درخواست آب کنیم. میگفتند “به خمینی فحش بدهید تا آب یخ بدهیم”، اما داغ این درخواست به دلشان ماند... ادامه مطلب