وقتی عباس در جبهه بود، فرزندش به دنیا آمد. کمی بعد که برای دیدن بچه به مرخصی آمد، احساس کردم که به بچه بی توجه است. خیلی کم او را بغل می کرد. زیاد نوازشش نمی کرد. یک روز از او پرسیدم: چرا... ادامه مطلب
آخرین باری که تصمیم رفتن به جبهه را داشت. مصادف با ایام عید بود. من به او گفتم: این چند روز را صبر کن و بعد از عید برو. ولی او گفت: مگر آنها که جبهه اند، نمی خواهند عید پیش زن و بچه هایشان... ادامه مطلب
شب بود و برف شدیدی می بارید. اما پدر هنوز نیامده بود. زیر کرسی نشسته بودیم و تلویزیون می دیدیم. مادر هر چند گاهی کنار پنجره می رفت و به د ر چشم می دوخت. پدر تازه به مرخصی آمده بود و می خواست... ادامه مطلب
یک روز که از مراسم هفتم یکی از شهدا به خانه برگشتم. دیدم که عبدالعلی مشغول خواندن نماز است، حال عجیبی داشت. گریه می کرد و می گفت: برایم دعوت نامه فرستاده اید که به یاری اسلام بروم؟ یک دفعه... ادامه مطلب
وقتی به مرخصی می آمد. به د یدن خانواده های شهدا می رفت و به سر کشی از مجروحان و جانبازان می پرداخت. شب ها خیلی دیر به منزل می آمد. وقتی به او اعتراض می کردم که چرا د ر خانه نمی ماند، در ج... ادامه مطلب
با این که کفش هایش پاره شده بود، به ما چیزی نگفت و د ور پایش پلاستیک پیچید و ما تا مدتها نفمیدیم که کفش هایش پاره بوده، علاوه بر این دست به کمک خانواده هم بود. خیلی وقت ها، هم کار می کرد... ادامه مطلب
وقتی تصمیم گرفت که به برود، پیش پدرش و گفت اگر اجازه بدهید، من می خواهم به جبهه بروم. پدرش گفت: تو الان در بسیج خدمت می کنی. چیزی به سربازی ات نمانده فعلاً بمان تا وقت خدمتت برسد. محمد رضا... ادامه مطلب
در دوران انقلاب همراه او به تهران رفتم. یک روز که مهمان خواهرم بودیم، با عجله آمد و گفت: باید برویم ساواک مرا شناسایی کرده خدا کند که خانه ی خواهرت را پیدا نکنند. فوراً آماده شدیم و بعد از... ادامه مطلب
در دوران انقلاب همراه او به تهران رفتم. یک روز که مهمان خواهرم بودیم، با عجله آمد و گفت: باید برویم ساواک مرا شناسایی کرده خدا کند که خانه ی خواهرت را پیدا نکنند. فوراً آماده شدیم و بعد از... ادامه مطلب
در گیری خیلی شدید بود. از آسمان و زمین گلوله می بارید. من و حسن مجروحان را سوار آمبولانس می کردیم و به پشت خط می بردیم و سریع بر می گشتیم. حسن با سرعت رانندگی می کرد تا آمبولانس را که پر از... ادامه مطلب
در عملیات خیبر، همراه هم بودیم. با یک تویوتای قدیمی و کهنه، از یک طرف مهمات به خط می برد یم و از آن جا مجروحان را به پشت خط بر می گردانیم. یک بار د ر مسیر بر گشت، نزدیک شهرک همایون، یکی... ادامه مطلب
غلامرضا آدم پر کار و زحمتکشی بود و از کمک به دیگران هیچ وقت غافل نمی شد. زمانی که به خدمت سربازی مشغول بودم؛، تنها کسی که به درد من می خورد، برادرم غلام رضا بود. هر ماه، چهل، پنجاه تومان... ادامه مطلب
چند وقتی بود که شب ها دیر به خانه می آمد. پد رم نگران او بود و دائم از او سوال می کرد: شب ها کجا می روی؟ و او جواب درستی نمی داد. یک شب مادرم به او گفت: بهتر است خودت بروی دنبالش و بب... ادامه مطلب
دبیر ادبیاتی داشتیم که مخالف رژیم شاه بود و درباره فقر و تبعیض در جامعه حرف های دلنشینی می زد. یک روز عباس علی به ما گفت: بچه ها! ما نباید تحت تاثیر حرف های دبیر ادبیات باشیم. ما به او اعت... ادامه مطلب
چون در سنین خردسالی ماد رمان را از دست داده بودیم، وابستگی زیادی به هم داشتیم. هر مشکلی برایمان پیش می آمد، با هم در میان می ان گذاشتیم. در ایامی که علی در حلال احمر شیروان آموزش می دید، ... ادامه مطلب