عصر شنبه یازدهم بهمن، یک روز به دههی فجر مانده بود. داخل سنگری در خاکریز عقب دراز کشیده بودم. بین خواب و بیداری بودیم که ناگهان دیدیم قوطی ماستی در دستی سیاه و گلی، جلوی در سنگر ظاهر شد. لح... ادامه مطلب
عصر شنبه یازدهم بهمن، یک روز به دههی فجر مانده بود. داخل سنگری در خاکریز عقب دراز کشیده بودم. بین خواب و بیداری بودیم که ناگهان دیدیم قوطی ماستی در دستی سیاه و گلی، جلوی در سنگر ظاهر شد. لح... ادامه مطلب