هشت تا دختر داشتم و فرزند نهم را باردار بودم. یک شب در عالم خواب دیدم که سید بزرگواری وارد خانه مان شد و یک گردنبند به شکل قلب به گردنم انداخت. روی دو طرف گردنبند نوشته بود: زین العابدین.... ادامه مطلب
در شب عملیات کربلای 2، جیره غذای سه روز را تحویل رزمندگان دادند. محسن وقتی غذایش را گرفت ريال شروع کرد به خوردن و با خنده و شوخی همه ی غذایش را خورد. با تعجب به او گفتیم: این غذا مال سه روز... ادامه مطلب
علی رضا در تمام راهپیماییهای زمان انقلاب شرکت می کرد. د ر روز یک شنبه ی خونین من همراه او بودم. جمعیت زیادی مقابل منزل آیت ا… شیرازی جمع شده بودند. تیر اندازی شروع شد و عده... ادامه مطلب
وقتی به اهواز رسیدیم، ما را به محل ستاد منتقل کردند. اولین کاری که سید محمد انجام داد، رفتن به حمام بود. گفتم: آقا سید! ما تازه رسیده ایم. نکند خسته شده ای؟ گفت: نه منطقه جای متبرکی است.... ادامه مطلب
دانشجوی سال چهارم رشته ی پزشکی بود. یک روز دختر بچه ای را با خودش به منزل آورد. من تعجب کردم. چون دختر بچه برای من ناشناس بود. پرسیدم: این دختر کیست؟ گفت: سوار ماشین بودم که دیدم خانمی با ف... ادامه مطلب
در روزهای عزاداری محمد حسین، مسجد محل خیلی شلوغ بود. همه کسانی که او را می شناختند، آمده بود ند که در نبود او با ما همدری کنند. یک روز که از مسجد به خانه بر گشتم، یکی از دوستانم را دیدم.... ادامه مطلب
پسرم معلم بود. صبح ها خیلی زود تر از شروع کلاس به مدرسه می رفت و شب ها دیر بر می گشت. یک روز از او پرسیدم: چرا اینقدر زود می روی و دیر بر می گردی؟ در جوابم گفت: یکی از شاگردانم فلج است. به ا... ادامه مطلب
سه چهار روز از عملیات خیبر گذشته بود. پاتک دشمن، رزمندگان اسلام را تحت فشار قرار داده بود. به همین دلیل نیروهای ما منطقه را ترک کردند. اما د ر همین حال آقای کاخکی به سمت جلو حرکت می کرد و... ادامه مطلب
آخرین بار که پدر می خواست به جبهه برود، چند تا عکس به من داد و گفت: دخترم! این عکس ها را امانت نگه دار! پرسیدم: بابا! چرا این عکس ها را از آلبوم د ر آورده ای؟ مرا بوسید و گفت: یک روز عمو... ادامه مطلب
تمام راهروهای خانه های سازمانی را پر کرده بود. از پوسترهایی که روی آن احادیث و سخنان بزرگان نوشته شده بود. چند روز قبل از شهادت او، یکی از دوستان به دید نش رفته بود و مشاهده کرده بود که احا... ادامه مطلب
آخرین باری که به مرخصی آمده بود، با هم به گلزار شهدا رفتیم. همان طور که بین قبر ها راه می رفتیم و فاتحه می خواندیم، کارگری را دیدیم که مشغول کندن یک قبر است و قربان علی رو به من کرد و گف... ادامه مطلب
در زمان طاغوت محمد به عنوان فردی مذهبی و انقلابی در مدرسه شناخته می شد. خودش تعریف می کرد: معلم ریاضی مان که فردی طاغوتی بود، از من خوشش نمی آمد. چند بار مرا پای تخته برد و از من سوال کرد.... ادامه مطلب
محمد رضا کتاب نوحه ای تهیه کرده بود و بیشتر اوقات، تمرین نوحه خوانی می کرد. یک روز برای انجام کاری از خانه بیرون رفتم وقتی بر گشتم دیدم محمد رضا روی درخت وسط حیاط نشسته و دارد نوحه می خواند... ادامه مطلب
پدرم 60 ساله بودند که به جبهه رفتند و به امداد گری مشغول شدند. آن طور که همرزمانش تعریف می کنند. یک روز صبح، موقع نماز، پدر به اصرار بقیه ی رزمندگان، پیش نماز می شود. امال وقتی نماز شروع... ادامه مطلب
گاهی که با هم صحبت می کردیم، سید امیر می گفت: دوست دارم مانند جدم امام حسین موقع شهادت سر د ر بدن نداشته باشم. د وست دارم مثل حضرت علی اکبر بد نم تکه تکه شود. وقتی سید امیر به شهادت رسید، ... ادامه مطلب